در دشتی سرسبز و وسیع، پروانهای با بالهای زیبا و خوشرنگ زندگی میکرد که همهی پروانههای دیگر دربارهاش صحبت میکردند. او هر روز صبح با بیدار شدن از خواب، صورتش را با شبنم گلها میشست و به برکهای نزدیک میرفت تا زیبایی خود را در آب تماشا کند. این کار او باعث شده بود که پروانهها به او حسادت کنند و از غرور او ناراحت شوند.
یک روز، هنگام غروب، پروانهها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند تا برکه را وادار کنند که مانع تماشای پروانه از زیباییاش شود. صبح روز بعد، پروانه دوباره به برکه رفت، اما به محض رسیدن، متوجه شد که برکه به لطف نسیم شروع به تکان خوردن کرده و نمیتواند خود را ببیند. او با ناامیدی به سمت علفزار پرواز کرد، اما هیچ پروانهای به او توجه نمیکرد و از او دور میشدند.
پروانه، غمگین و تنها، روی گل سرخی نشسته و به زیبایی آن خیره شد. او از گل سرخ تعریف کرد، اما گل به او یادآوری کرد که زیباییاش به برگها، ساقه و ریشه وابسته است. هر بخش از گیاه نیز دیگری را شایستهی تشکر دانست و در نهایت، زمین و خورشید هم به نوبت تأکید کردند که باید از خداوند بزرگ و مهربان سپاسگزاری کرد، زیرا او خالق همهی زیباییهاست و نظم و ترتیب را در آفرینش به وجود آورده است.
این گفتگو پروانه را به فکر فرو برد و او متوجه شد که زیباییاش هدیهای از سوی خداوند است. از آن روز به بعد، پروانه دیگر به غرور و خودبینی روی نیاورد و به جای نمایش زیباییاش، فروتنانه به زندگیاش ادامه داد و از زیباییهای دیگران نیز تقدیر کرد. این تجربه به او یاد داد که سپاسگزاری و فروتنی کلید اصلی زیبایی واقعی است.
معرکه یادت نره ها